کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

مامان و دست درد !!!

دست چپ من خیلی ساله درد میکنه ! "البته به یمن پوزیشن نامناسب زمان کارکردن با لب تاپ دست راستم هم انگار داره مرخص میشه !!!" از همون سالی که دانشگاه قبول شدم و فکر کردم قراره احتمالا یه آرشیتکت معروف بشم که همه واسم سر و دست بشکنن !!! شاید هم میشدم هاااااااا ,چقدر باباییت گفت درست رو ادامه بده !؟ خدا وکیلی همیشه هم دانشجوی خیلی خوبی بودم ,اما الان که فکر میکنم میبنم اگر انقدر اون روزا به خودم فشار نمی آوردم و مثل بقیه از ماکت ها و نقشه های دیگران استفاده میکردم هم هیچ اتفاق مهمی نمی افتاد !   خلاصه که درد دست من هم از همون روزا شروع شد ... دست چپ من خیلی ساله درد میکنه ! "البته به یمن پوزیشن نامناسب زمان کارکردن ب...
4 بهمن 1391

دکتر تیرویید ...

امروز مامان جون رو بردم پیش دکتر گوگانی دکتر تیروییدم !   شما رو هم گذاشتم خونه دایی حمیداینا پیش زندایی زهرا ! اصلا حواسم نبود برای خودم هم وقت بگیرم چون خیلی وقت بود چک آپ نشده بودم !!! و چون وقت نگرفته بودم دفترچه بیمه ام رو هم نبرده بودم و فردا باید دفترچه ام رو ببرم تا برام چک آپ و آزمایش بنویسه ! مامان جون تو فکرم انداخت که معاینه بشم ,اصلا تعجب کرده بود که چرا برای خودم وقت نگرفتم ! منم موقع معاینه سر درد و دلم برای دکتر باز شد و گفتم که سرگیجه دارم و یه وقتایی چشمام سیاهی میره ,طپش قلب دارم ,دست و پاهام ضعف میرن و چند وقته خیلی عصبی شدم ... اونم طبق معمول یه چند تا تیکه بارم کرد و خواست واسم آزمایش بنویسه که دفترچه...
3 بهمن 1391

خونه پدری ...

صبح به خیر پسر گلم ! ساعت شش صبحه و از دیشب تا الان من نتونستم حتی پلک روی هم بذارم ! داغونم ,طپش قلب گرفتم ,نفسم تنگ شده ... اون روزهایی که همیشه از اومدنشون وحشت داشتم رسیدن !!! خونه بابااینا رو هم فروختیم ! به همین راحتی ... تموم شد ... تمام خاطرات کودکی و نوجوانی و جوانی من که توی اون خونه گذشت ! صبح به خیر پسر گلم ! ساعت شش صبحه و از دیشب تا الان من نتونستم حتی پلک روی هم بذارم ! داغونم ,طپش قلب گرفتم ,نفسم تنگ شده ... اون روزهایی که همیشه از اومدنشون وحشت داشتم رسیدن !!! خونه بابااینا رو هم فروختیم ! به همین راحتی ... تموم شد ... تمام خاطرات کودکی و نوجوانی و جوانی من که توی اون خونه گذشت !    ...
2 بهمن 1391

قبل از اینکه بیای ...

همین نیم ساعت پیش باهم حمام کردیم و الان هم شیرت رو خوردی و روی پاهای من داری میخوابی ... خیلی لذت بخشه ! انقدر که بغض گلوم رو گرفته و دارم سعی میکنم گریه نکنم !!!   چی شد که تصمیم گرفتم باز هم برات درد دل کنم !؟   آهاااااااااااا ... چشمم به خونه افتاد و خونه رو مقایسه کردم با روزهایی که نی نی نبود !!! همین نیم ساعت پیش باهم حمام کردیم و الان هم شیرت رو خوردی و روی پاهای من داری میخوابی ... خیلی لذت بخشه ! انقدر که بغض گلوم رو گرفته و دارم سعی میکنم گریه نکنم !!! چی شد که تصمیم گرفتم باز هم برات درد دل کنم !؟ آهاااااااااااا ... چشمم به خونه افتاد و خونه رو مقایسه کردم با روزهایی که نی نی نبود !!! همه چیز ...
1 بهمن 1391

اولین بروز حس مالکیت ...

دیروز رفتیم خونه خاله الهام اینا ! تولدش بود و خیلی خوش گذشت ... عصری خاله الهام زنگ زد به خواهرشوهرش که یه پسر داره که ده روز از شما بزرگتره ,تا بیاد اونجا و نی نی ها همدیگه رو ببینیم ! مرجان جون که اومد محمدکسری رو نشوندیم رو به روی شما و اسباب بازی های شما رو هم ریختیم جلوتون تا با هم بازی کنین ! اولش هر دوتون یه خورده مات و مبهوت همدیگه شدین و فقط به همدیگه نگاه میکردین و یواش یواش محمدکسری شروع کرد به بازی با اسباب بازی های شما ... اونجا بود که من برای اولین بار حس مالکیت شما رو دیدم ! قربونت برم ! اسباب بازیت رو از دست کسری بیرون کشیدی و اون هم یکی دیگه برداشت و دوباره شما همین کار رو تکرار کردی و وقتی اون نخواست اسباب با...
1 بهمن 1391

جمعه ...

اول بگم که امروز تولد خاله الهامه ,خاله بزرگه ... زنگ زدیم و بهش تبریک گفتیم و قراره فرداشب بریم خونه شون ! امروز بعد از تعویض شما بابایی گفت که میخوای بریم بهشت زهرا یه سر به مامان و بابات بزنیم !؟ خلاصه آماده شدیم و رفتیم بهشت زهرا که اتفاقا نزدیکی های اونجا چقدرررررررر ترافیک بود !!! بعد از خوندن فاتحه و شستن مزارشون با آب و گلاب و پرپر کردن گلهایی که خریده بودیم برگشتیم ... اینم خرید من از یک دست فروش ! باب اسفنجیه ...   اول بگم که امروز تولد خاله الهامه ,اما قراره فردا شب بریم خونه شون ... امروز بعد از تعویض شما بابایی گفت که میخوای بریم بهشت زهرا یه سر به مامان و بابات بزنیم !؟ خلاصه آماده شدیم و رفتیم بهشت زهر...
29 دی 1391

حراج خاطرات ...

دیروز رفته بودیم دماوند ...   من و شما و بابایی و دایی حمید و خاله الهام و عمو حسین و خاله فری و خاله مریم و عموحسین من ...   حتما جالبه برات !   ولی برای من جالب نبود و نیست اصلا !   اصلا و ابدا !!! دیروز رفته بودیم دماوند ... من و شما و بابایی و دایی حمید و خاله الهام و عمو حسین و خاله فری و خاله مریم و عموحسین من ... شما هم خیلی پسر خوبی بودی و اصلا اذیت نکردی ,البته خاله هات هم کلی توی نگه داریت بهم کمک کردن ,کل راه رفت و برگشت رو که خواب بودی و حتی ظهر هم که برای نهار رفتیم رستوران قزل آلای جاجرود باز هم توی کریرت روی میز خوابیدی تا نهار ما تموم شد ! البته نهار که به من نچسبید اصلا ,چون خی...
28 دی 1391

هایپراستـــــــــــــــــار ...

دیروز ظهر که بابایی داشت میرفت بیرون بهش سفارش کردم که یه خورده پرتقال و لیمو شیرین بخره ... عصری بابایی اومد و گفت :اومدم خودت رو ببرم خرید که ایراد نگیری ... خلاصه پا شدیم رفتیم خرید اونم در چه صورتی !؟ با حال نسبتا بدی که هر دومون داشتیم و آبریزش شدید چشم و بینی ... خرید میوه و سیزی جاتمون که تموم شد دیدم بابایی نرفت سمت خونه ,گفتم :کجا داریم میریم !؟ گفت :بریم هایپراستار هم یه دور بزنیم و هم خرید کنیم ... گفتم :ای بابا کالسکه نیاوردیم که !؟ بابایی گفت :اشکال نداره کیان رو با کریرش میذاریم توی چرخ خرید ,چرخ های هایپرم که بزرررررررگ ! خوب شد کریرت باهامون بود ,آخه هنوز توی ماشین توی کریرت روی صندلی عقب میذاریمت و هنوز صندلی...
25 دی 1391

لباس ...

نمیدونم تا کی حوصله دارم انقدر عکاسی کنم و از همه چیز حتی خریدهات هم عکس بگیرم و بذارم توی وبلاگت ,اما این کار رو دوست دارم و سعی میکنم تا یک سالگیت حتما همیشه دوربین به دست باشم ! چند روز پیش یک آگهی اینترنتی برای فروش یک سری لباس های پسرونه آلمانی دیدم و از چندتاشون خوشم اومد و خریدمشون ,ولی خوب نمیدونم کی اندازه ات میشن !؟!؟!؟ امیدوارم دوستشون داشته باشی ... ...
16 دی 1391

کیان خان فضول و روروئک ...

این روزا یه وقتایی بابایی شما میذاره توی روروئک ,اونم برای حداکثر پنج شش دقیق و بعد میارتت بیرون ! من که کلا مخالفم ,خودت هم انگاری خیلی دوستش نداری ,اما خوب یه مزایایی هم برات داره دیگه !!!   اونم چیه ؟ فضولی و خوب کم کم دسترسی به همه جا ... خدا به داد مامان برسه ... وقتی که میذاریمت توی روروئک اول یه خورده سرگرم اسباب بازی های جلوش میشی ! وقتی که میذاریمت توی روروئک اول یه خورده سرگرم اسباب بازی های جلوش میشی ! به فاصله چند ثانیه خسته میشی و دنبال یه چیز سرگرم کننده دیگه میگردی ... شروع میکنی به تفکر که چه جوری میشه بهش رسید !!! و بعد هم جیغ و داد که من رو بیارین بیرون ! اینم بعد از کلی کیان کیان گ...
15 دی 1391